کتاب تنها وارث نوشته ی مینا قاسمی
بعد از کلاس استاد رمضانی به اتفاق زهره به تریای دانشگاه رفتیم، من و زهره از بچگی باهم همسایه بودیم، خونه ما ته کوچه بود خونه زهره با هفت تا در فاصله وسط کوچه قرار داشت، ما هر دو مهندسی عمران می خوندیم و جزء دانشجویان ممتاز کلاس بودیم، زهره از یک خانواده متوسط بود که کما بیش دستشان به دهنشان می رسید فقیر نبودن ولی پولدار هم نبودن آنها نسبت به ما وضع مالیشان بهتر بود چون حداقل خونه پنجاه متری شان مال خودشان بود.
زهره از نظر قیافه خیلی زیبا نبود، بدقیافه هم نبود به جای زیبایی خیره کننده ،سبزه با نمک و تو دل برو بود ولی از نظر اخلاقی بیست بود و من بی اندازه دوستش داشتم.او دختره فهمیده، قانع، شوخ طبع و آرومی بود و خصوصیات ظاهری و اخلاقیش با من از زمین تا آسمون فرق داشت،برعکس او،من دختری سفید پوست و به قول دوستام سفید مرمری بودم،رنگ چشمام آبی خوش رنگ متمایل به طوسی بود.بینی کوچک داشتم با لبهای خوش فرم و دندان های یکدست و سفید، فرم استخوان بندی صورتم کمی گرد بود که با اعضای صورتم همخوانی داشت و همین ترکیب بندی منو به دختری زیبا تبدیل کرده بود.
قدم صدو هفتاد سانت بود هیکل خوب و خوش تراشی داشتم،لاغر استخوانی نبودم چاق هم نبودم بدنم کمی پر بود،به قول اطرافیان دختر زیبا و خوش قد و بالایی بودم که خیلی زود مورد توجه اطرافیان قرار می گرفتم و…
این کتاب را به همراه تخفیف ویژه آن خریداری کنید.
