کتاب خداحافظ سالار اثر حمید حسام
خداحافظ سالار
نویسنده ی کتاب خداحافظ سالار می گوید. آخرین کتابم سفرنامه اربعین بود; پنجره ای رو به خورشید بی زوال روی نیزه.قبل از چاپ از حاج حسین همدانی خواستم مقدمه سفرنامه را به قلمش بنویسد. با فروتنی پذیرفت و چند ماه بعد نوشت; نه با قلم که با خون و نه بر اوراق سفید سفرنامه اربعین من, که بر آسمان آبی حرم صاحب اربعین, زینب کبری.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
زینب که به دنیا آمد,حسین سر از پا نمی شناخت, می گفت: « درسته که پروانه ای, اما من باید یه دور تو بچرخم»و به دور من می چرخید اما این شادی و شور بیست روز بیشتر دوام نداشت. زینب مریضی زردی گرفت و جلو چشممان جان داد.
آن روز دنیا برای من و حسین تیره و تار شد . در کنار گل پرپرمان, سر به روی شانه های هم گذاشتیم . مثل ابر بهار گریستیم.حسین زینب را برداشت و گریان به گورستان شهر( باغ بهشت) برد, شست و دفن کرد. وقتی آمد از شدت گریه چشمانش سرخ و از انبوه غصه, صدایش گرفته بود. زینب مرد و خانه غم خانه شد. یاد زینب حتی برای یک ساعت از خاطرم نمی رفت.عکس یک نوزاد دختر را روی کمدم زده بودم و نگاهش می کردم. خواب و خوراکم شده بود اشک.
حسین دلداری ام می دادکه غصه نخورم.می خواستم اما نمی توانستم. در فاصله کمتر از دو سال هم مادرم را از دست داده بودم و هم دخترم را. هر هفته سر مزارشان می رفتم گریه می کردم و سبک می شدم…
بخش دیگری از کتاب
زهرا با همان روحيه نترس و ماجراجویش گفت: «اما اینجا که کسی ما رو نمی شناسه، قول میدیم مواظب خودمون باشیم، ان شاالله که اتفاقی نمی افته .» سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی درپی حرفش را ناگفته گذاشت. صدا به قدری نزدیک بود که شیشه ها لرزیدند. کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد. ساختمان می لرزید. صدای شلیک آر.پی.جی او رگبار سلاح های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم ،خیلی غیرمنتظره بود و البته سؤال برانگیز. یعنی چه اتفاقی دارد می افتد؟!
سیم کارت عربی ای را که حسین بهم داده بود، انداختم توی گوشیم . روشنش کردم اما تماس نگرفتم. هنوز نمی دانستم کوچه ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد، از چند طرف در محاصرة مسلحين قرار گرفته است اما دلم شور میزد.
برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم، قرآن را باز کردم که بخوانم، دیدم باز هم زهرا و سارا بی خیال تیرو تیربار، دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلحی را از شکاف پرده کرکره ای به هم نشان می دهند. احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد. آهسته و خفه داد زدم سرشان که: «از اونجا بیایید کنار، مگه اومدید سینما؟!» سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت: «مامان شما توی جنگ صحنه درگیری زیاد دیدید، خب اجازه بدید مام ببینیم.»
خداحافظ سالار / حمید حسام