کتاب خدا فالم را گرفت نوشته ی مولود جعفری
لیوان چای داغ به دستان بی حسم گرما می بخشید.حس کردم روی گونه ام…!دستی به گونه ام کشیدم.چرا اشک؟چرا بغض کرده ام؟بغضم را قورت دادم.دستی به پیشانی ام کشیدم.لیوان در دستم مچاله شد و صدای گوش خراشش را با له کردنش زیر پا تلافی کردم.
گرفته.بغض میکند، اشک می ریزد در دنیایی برزخی زندگی میکند؟ در حاشیه ی خیابان قدم برمیدارد ولی نمی داند کجا می رود و چرا می رود؟زنی احساساتی با قدرتی مرموز در برابر مشکلات. واقعا در سناریوی زندگی، توصیف من، توصیف مهکامه عمرانی چیست؟ قطره ای قلقلک وار از گونه ام رد شد. بازهم؟به خیابان نگاهی انداختم و دستم را دراز کردم. تاکسی… آدرس درست آمده بودم…