سرگذشت دون ژوان نوشته ای تاریخی اثر دومینیک راون است. کتاب سرگذشت دون ژوان را به تمامی علاقه مندان به مطالعه ی تاریخ جهان و کتب تاریخی پیشنهاد می کنم.
درباره کتاب سرگذشت دون ژوان :
این کتاب سرگذشت دون ژوان را به تصویر می کشد. او شمشیر زن معروف اسپانیایی بود که خانواده اصیل و اشراف زاده داشت.
او به شمشیر زنی از بچگی علاقه داشت، همین باعث شد که در سن پانزده سالگی در مبارزه ها شرکت کند. دون ژوان وقتی هر روز موفق تر می شد راه فساد را در پیش گرفت اما در سن نوزده سالگی بر اثر اتفاقات جدید به نیکوکاری روی آورد و…
کتاب مرتبط: سرگذشت آخرین تزار روسیه نیکلا و الکساندرا
بخشی از کتاب سرگذشت دون ژوان:
وقتی که جوان نیکو منظر و خوش اندام وارد اتاق مزبور شد، جوانان مشغول صحبت بودند و دو نفر از آنها در آن اتاق تیغ بازی می کردند، ولی همین که جوان وارد اتاق شد، کسانی که صحبت می کردند، لب را بستند و سکوت کردند. حتی آنها هم که وسط اتاق مشغول تیغ بازی بودند دست نگاه داشتند، زیرا با اینکه جوان تازه وارد هنوز ریش و سبیل نداشت، از قیافه اش آثار وقار و تکبری نمایان بود که دیگران را وادار به احترام می کرد.
همه بعد از ورود جوان مزبور چشم به او دوخته بودند و شاید بسیاری از کسانی که در آن اتاق حضور داشتند خود از آن سکوت حیرت میکردند، زیرا رسم نبود که در فضای آن زیرزمین وسیع سکوت برقرار شود.
در وسط سکوت، جوانی موسوم به دون لویس به طرف تازه وارد رفت و با مسرت گفت:
دون میگل ای ژوان ‘ ، سلام بر تو.
جوان که به نام دون میگل ای ژوان خوانده می شد، در جواب گفت:
سلام بر تو دون لويس.
دون میگل ای ژوان در کتاب ها به نام دون ژوان معروف شده و به همین جهت ما هم در این تاریخ او را دون ژوان می خوانیم.
دون لویس به طرفش آمد، دستش را گرفت و آنها شروع به صحبت کردند. بعد از اینکه صحبت آن دو نفر آغاز شد، دیگران هم سکوت را شکستند، ولی باز آهسته صحبت می کردند تا اینکه مخل صحبت آن دو نفر نشوند.
دون لویس گفت:
میگل عزیز! چه خوب شد که آمدی. من فکر می کردم که نیایی.
دون ژوان گفت:
برای چی فکر کردی که من نیایم؟
دون لویس آهسته گفت و…
نقابدار مرموزی که گم شد (سرگذشت دون ژوان) :
آمدن ناگهانی این دو زن سبب شد که دون ژوان نتواند با خانم آبی پوش صحبت کند و از کنارش دور شد، ولی از این لحظه به بعد نمی توانست چشم از آن زن بردارد.
آنگاه زن آبی پوش به راه افتاد و ندیمه هایش هم روان شدند تا اینکه از نظر ناپدید شدند. دون ژوان خواست زن مزبور را تعقیب کند، ولی زنی بازوی او را گرفت و پرسید: کجا می روید؟ مگر قرار نبود امشب در اینجا یکدیگر را ببینیم؟
دون ژوان فهمید که زن مزبور اشتباه کرده و او را به جای دیگری گرفته و گفت:
خانم، مرا رها کنید.
وقتی زن او را رها کرد، خانم آبی پوش و ندیمه هایش دیده نمی شدند. دون ژوان از فرط تأثریک گیلاس شراب از سینی یکی از پیشخدمت ها که مدام بین حضار گردش می کردند برداشت و نوشید و به طرف نارنجستانی بزرگ که در آنجا هزار فانوس از درخت ها آویخته بودند رفت.
در نارنجستان گروهی از مهمانان مشغول رقصیدن بودند و هر کس را که می دیدند از او دعوت میکردند به آنها ملحق شود، ولی دون ژوان به آن ها توجه نکرد و از هر طرف گمشده خود را جست وجو می کرد.
یک مرتبه از دور چشم او به زن آبی پوش با نقاب زرد افتاد و مشاهده کرد که دو ندیمه در عقبش مشغول حرکت هستند و…
خرید کتاب سرگذشت دون ژوان از انتشارات آثار برات
مهیا –
عااااالییی
برات بوک (خریدار محصول) –
ممنون از لطفتون