کتاب قصه دلبری قصه ی زندگی شهید محمد حسین محمدخانی، از زبان همسر او است. او از فعالان بسیج بود. این کتاب داستانی ازسبک زندگی این شهید والامقام و آشنایی او با همسرش و ازدواجشان است.
بخشی از کتاب قصه دلبری
دلم را برد به همین سادگی. پدرم گیج شده بود. که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام. نه پولی، نه کاری، نه مدرکی، هیچ. تازه باید بعد از ازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنار نمی آمد. برای من هم دوری از خانواده ام خیلی سخت بود.
زیاد میپرسید: «تو همه اینا رو میدونی و قبول میکنی؟!»
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد. بهش زنگ زد: «سه نفر رو معرفی کن تا اگه سؤالی داشتم از اونا بپرسم!»
شماره و نشانی دو نفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود. وقتی پدرم با آنها صحبت کرد، کمی آرام و قرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگیمان نگران بود.
برای دختر نازک نارنجی اش .حتی دفعه اول که او را دید گفت: «این چقدر مظلومه!»
باز یاد حرف بچه ها افتادم. حرفشان توی گوشم زنگ میزد: شبیه شهدا، مظلوم. یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم.
محمد حسینی که امروز می دیدم، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود. برای من هم همان شده بود که همه می گفتند. پدرم، کمی که خاطر جمع شد، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت!»
هنوز در خانه ی دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم با پدر و مادرم رفتم. خندان سوار ماشین شد…