مجموعه کتاب افسانه های سرزمین آرزوها

بخشی از کتاب هایدی از این مجموعه ی داستانی :

صبح روز آفتابی زن جوانی همراه با دختر کوچولویی زیبا از دامنه های کوه های آلپ بالا می رفتند.عمه دایت عجله داشت که هرچه زودتر به خانه ی پدربزرگ برسند.خانه ی پدربزرگ در میان کوهستان قرار داشت دختر کوچولو که دیگر از نفس افتاده بود گفت : من خسته شده ام عمه دیت.

عمه دیت دست هایدی را گرفت و گفت : چیزی نمانده ، خواهش می کنم کمی دیگر تحمل کن . طولی نکشید که آنها به خانه ی پدربزرگ رسیدند عمه دیت چند ضربه به در زد.پدر بزرگ در حالی که در را باز می کرد گفت: شما اینجا چکار می کنید؟ عمه دیت گفت : من چهار سال از این دختر کوچولو مراقبت کردم حالا کار خوبی در شهر پیدا کرده ام و باید…

کتب مجموعه کتاب های افسانه های سرزمین آرزوها به همراه تخفیف آن خریداری کنید.