درباره ی کتاب نفرتی که تو می کاری :
انجی توماس با نوشتن رمان نفرتی که می کاری، موفق شد تا جوایز بسیاری را از آن خود کند. علاوه بر این، این رمان دوباره توجه مردم جهان را به مساله تبعیض نژادی جلب کرد.
داستان درباره نوجوانی شانزده ساله به نام استار کاتر است. او در محلهای فقیر نشین زندگی میکند اما در یک مدرسه پرزرق و برق درس میخواند. او در تلاش است تا بین این دو دنیایی که در آن زندگی میکند تعادلی نسبی برقرار کند اما این تعادل با حادثهای از بین میرود. استار، شاهد کشته شدن دوست نزدیکش، خلیل، به دست افسر پلیس است.
خبر کشته شدن او، به سرعت به یکی از مهمترین اخبار کشور تبدیل میشود. همه مردم در تلاشند تا از واقعیت ماجرا سر دربیاورند و بفهمند آن شب واقعا چه اتفاقی افتاده است. تنها کسی که میتواند به این سوال پاسخ دهد، استار است. اما پاسخی که او میدهد میتواند تمام کشور را به آشوب بکشاند، یا بدتر از آن، به قیمت جانش تمام شود…
انجی توماس این داستان را بر اساس ماجرای کشته شدن جوانی به دست پلیس، نوشت. کتابی که در سال ۲۰۱۷ جایزه بهترین کتاب نوجوان گودریدز را از آن خود کرد و یک سال بعد موفق شد تا جایزه کتاب ملی انگلستان را هم از آن خود کند.
نشریه کانادایی گلوب اند میل (The Globe and Mail) درباره کتاب نفرتی که می کاری اینطور نوشته است: «فراموش نکنید که به این کتاب برچسب ژانر نوجوانان زدهاند – این کتابی است که همه باید آن را بخوانند.» نشریه کریسچن ساینس مانیتور (Christian Science Monitor) که یکی از مهمترین روزنامههای بوستون است هم درباره این کتاب نوشته است: «سر و صدایی که برای این کتاب به راه افتاده را باور کنید، این یک رمان شجاعانه و شگفتانگیز است و به واقع هم همینقدر عالی است.»
نشریه بوک لیست (booklist) این داستان را «اثری که به شکل معجزه آسایی نزدیک به واقعیت است.» میداند.
اگر از خواندن رمانهای عمیق با درونمایه اجتماعی لذت میبرید، این کتاب یک گزینه عالی برای شما است.
بخش هایی از کتاب نفرتی که تو می کاری :
وقتی دوازده سالم بود پدر و مادرم درباره اینکه وقتی پلیس نگهم داشت چه کنم، با من حرف زدند. مادرم به پدرم ایراد گرفت و گفت که کوچکتر از آنم که این چیزها را بدانم. پدر گفت آنقدرها هم کوچک نیستم که دستگیر نشوم یا تیر نخورم. او گفت: «استار، استار، هر کاری رو که اونا بهت میگن رو انجام میدی. دستاتو نشون میدی. هیچ حرکت ناگهانی نمیکنی. هر وقت اونا باهات حرف میزنن، حرف میزنی».
میدانستم که قضیه باید جدی باشد. هیچکس از آنهایی که میشناختم، به پرچانگی پدرم نبودند. بنابراین اگر پدرم میگفت که باید ساکت شوی، ساکت میشدم. امیدوارم کسی هم این سفارشها را به خلیل کرده باشد. زیر لب ناسزا گفت، صدای آهنگ را پایین آورد و ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد. ما الان در کارنیشن هستیم، جایی که بیشتر خانههایش متروکهاند و نصف چراغهای خیابانش شکسته است. کسی جز ما و پلیس در این اطراف نبود. خلیل ماشین را خاموش کرد: «نمیدونم این احمقا چی میخوان؟»
افسر ماشین را نگه داشت و چراغ را روشن کرد. پلک زدم تا کور نشوم. به یاد آوردم که پدر چیز دیگری هم گفت: «اگر با کسی هستی، بهتره امیدوار باشی اون چیزي همراهش نداشته باشه، چون اگر چیزی همراهش باشه، هر دو تا تو دردسر میافتید.»
پرسیدم: «خلیل تو که چیزی داخل ماشین نداری؟»
او از آینه بغل پلیس را دید و گفت: «نه»