کتاب پنجره ی چوبی ماجرای یک عشق پورشور در زمان قبل از انقلاب است.
عشق و عاشقی وسط اوضاع نا به سامان. کتاب پنجره ی چوبی اثری از فهیمه پرورش می باشد.
این رمان عاشقانه در حال و هوای ایران قبل از انقلاب و دوره ی جنگ تحمیلی عراق می باشد.
ماجراهای این کتاب تا سال 1365 ایران را به تصویر می کشد. دیگر رمان های ایرانی…
موضوع کتاب پنجره ی چوبی
این رمان در قالب رمان های عاشقانه روایت می شود. شخصیت اصلی این کتاب دختری به نام گلی است.
او یک دختر ساده ی تهرانی است. در طی اتفاقاتی با خواهرزاده ی همسایشان که از فعالان سیاسی دانشگاه بود آشنا می شود.
بعد از آشنایی، گلی دلباخته ی این پسر می شود. نام این پسر مهدی است. همین عاشقی سبب ورود او به فضای سیاسی آن زمان می شود.
آشنایی آن ها و زندگی مهدی چیزی جز حوادث متعدد برای گلی ندارد. این کتاب در زمان پیش از انقلاب و در طی جنگ تحمیلی عراق اتفاق می افتد.
بخشی از کتاب پنجره ی چوبی
نگاهش را دزدید سرش را به زیر انداخت. انگار که هیچ چیز توجهش را جلب نکرده باشد، بی تفاوت به خواندن کتابش مشغول شد. برق نگاهش مرا گرفته بود. در درونم چیزی موج میزد؛ مثل گرسنگی. نه مثل اضطراب. همچنان بی حرکت ایستاده بودم. حیران از این یک لحظه نگاه و سرگردان از این تأثیر روی نیمکت ایستگاه اتوبوس جایی باز شد. به امید این که بر خود مسلط شوم نشستم. مخفیانه او را زیر نظر گرفتم. به جز چشمانش چیز دیگری از او در ذهنم نقش نبسته بود.
تا به حال او را در محله مان ندیده بودم .شاید اتفاقی و گذرا از این مسیر می گذشت. با احتیاط سرتاپایش را برانداز کردم. کفش های کتانی سفید، شلوار مردانه سورمه ای و پیراهن طوسی یقه سه دکمه ی مكلون از همان هایی که تازگی مد شده بود و به مانتی گل معروف بود.
صورتی گندمگون داشت، با ریشه ای کم پشت قهوه ای و اندامی لاغر و کشیده. این ها در مجموع چهره ای معمولی به او میداد که نمیتوانست توجه دختری مثل مرا به خود جلب کند.
چندین بار نگاهش کرده بودم ولی او هرگز دوباره به من نگاه نکرد و همچنان مشغول مطالعه بود.
غرق در افکارم بودم
غرق در افکارم بودم که کسی با سر و صدای زیاد شروع کرد به سلام و احوال پرسی. اردشیر بود به قدری صدایش بلند بود که همه در ایستگاه به طرف ما برگشتند.به جز او که همچنان کتابش را می خواند. با اشاره به اردشیر فهماندم که آهسته تر صحبت کند. اما بر خلاف میل من بلندتر پرسید: «چی شده، امروز گلی خانوم سحرخیز شده؟»
اردشیر هم محل ما بود. در واقع از کودکی در همسایگی یکدیگر بودیم. اگر چه در آن روزها سر به سرم میگذاشت. ولی از دروازه کودکی که گذشتیم، به نوعی محافظ من شده بود. به قول معروف بادی گارد». البته بیشتر مواقع . مزاحم بود تا محافظ. مثل همین حالا!
پدرش کارمند دفتری یک دارالترجمه بود.تحت تأثیر فضای کار، پسرش را تشویق به خواندن زبان انگلیسی کرده بود. اردشیر هم با کمک کلاس های
مختلف توانست در رشته زبان انگلیسی مدرسه عالی پارس قبول شود.
اما به قول ضرب المثلی که میگوید: چاه باید از خودش آب داشته باشد، چاه علاقه به تحصیل اردشیر کاملاً بی آب بود. تا حالا هم پدرش، سطل سطل درون آن آب ریخته بود ولی دیگر توان این کار را نداشت.
به همین علت عذر اردشیرخان خواسته شد. البته برای اینکه اهل محل بویی از این موضوع نبرند معمولاً مرا در مسیر همراهی میکرد.
اگر جوابش را نمی دادم
اگر جوابش را نمیدادم باز هم با صدای بلند آبروریزی میکرد. گفتم: امروز کلاس فوق العاده داريم… مجبور بودم زودتر بیام.
– خب زنگ ما رو هم میزدی با هم می اومدیم!
با تمسخر گفتم:
-مگه تو هم کلاس فوق العاده داشتی؟
اتوبوس رسید و سوار شدیم با نگاهم به دنبال او بودم. میخواستم مطمئن شوم که سوار می شود و شد. اردشیر که متوجه نگاه های من شده بود،پرسید:
-دنبال کسی می گردی؟
-نه چطور؟
-آخه مدام سرک می کشی بیرون؟
حالا توی اتوبوس لا به لای مردم دنبال او می گشتم.همان طور آرام ایستاده بود.به چه فکر می کرد؟ اصلا او کی بود؟در واقع چیز قابل توجهی نداشت جز همان نگاه اول. نمی دانم جذب چه چیز او شدم. باید پیاده می شدم. توی ایستگاه کمی این این پا و اون پا کردم و…
کتاب پنجره ی چوبی را به همراه تخفیف ویژه خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.