کتاب حاج جلال کتابی زیبا و خواندنی. اثر لیلا نظری گیلانده که توسط نشر سوره مهر به چاپ رسیده است.
کتاب خاطرات حاج جلال نشان میدهد خانواده حاجیبابایی با تمام علقههایشان در جنگ حضور یافتند.
ما میدانیم کم شدن یک جوان در یک روستا یعنی چه؟ روستایی که شاهد بزرگ شدن همان جوان بود. ما میدانیم شهید شدن دو فرزند و دو داماد در جبهه یعنی چه و…
کتاب های مرتبط :
درباره ی کتاب حاج جلال
یادداشت نویسنده
هشت سال تمام توی عزا بودند انگار….
گفتند:با اینکه خودم همدانی نبودم، اسم و رسم خانواده «حاجی بابایی» را بارها شنیده بودم.
اول از همه درباره سن وسالش پرسیدم. «هشتاد!» از وضعیت حافظه اش پرسیدم که استادم، آقای مرتضی سرهنگی گفت خیالت راحت… کشاورز است. هوای پاک تنفس کرده!»
ایشان وقتی فهمید انگار منظورش را متوجه نشدم لبخندی زد و گفت:
«حاج جلال هنوز فشار متروی تهران را تجربه نکرده. تا همه چی رو فراموش کنه!» نشانی را گرفتم .با هماهنگی های حوزه های هنری تهران، همدان و اردبیل، اردیبهشت ۱۳۹۶ بار سفر بستم.
از اردبیل به همدان آمدم. از آنجا همراه مریم زندی، یکی از دوستان ملایریام، رفتیم شهر «مریانج». موقع پرس وجو برای پیدا کردن نشانی، از اینکه همه این خانواده را می شناختند تعجب نکردم. رسیدیم به کوچه شهیدان حاجی بابایی. زنگ خانه را زدیم. در باز شد.
مصاحبه
پیرمردی را دیم دو دستش را تکیه داده به نرده های ایوان و ایستاده. دوستم خواست بپرسد منزل حاجی بابایی؟! که دستش را گرفتم و آرام گفتم: «نپرس… خودِ خودشه!»
پس از احوالپرسی با ایشان، وارد خانه شدیم. مادری با روی خندان و قامتی خمیده به استقبالمان آمد.
انگار مهمان مهربانی بودیم! نشستم روبه رویشان تا بشنوم.
وقتی از جمله هاشان سر در نمی آوردم، دوست ملایری ام مریم، ترجمه می کرد.
تا اذان ظهر روند مصاحبه را توضیح دادم. از بعدازظهر اولین جلسه مصاحبه را شروع کردم.
شریک ناهارشان هم شدم و چه آبگوشت خوشمزه ای بود! بعد از استراحتی کوتاه، هنگام عصر سر صحبت را باز کردم. میدانستم حاج جلال پدر دو شهید است.
و دو دامادش در جبهه شهید شده است. میدانستم پسرهایش رزمنده و جانبازند.
اما نمیدانستم مادرش جانباز و خودش هم رزمنده و جانباز جنگ است. این را وقتی فهمیدم که چندین بار دست به کتفش برد.
عضلات صورتش از شدت درد جمع شد و گفت: «ای وای شانه ام!» خواستم از فرزندانش بپرسم که سرش را تکان داد و با زمزمه «علیرضایم چشم هایش خیس شد.
نمیدانم نام «ابوالقاسم» چه آتشی درونش روشن کرد که دست گذاشت روی سینه اش و آه کشید: «غوره غوره… عسل زنبوره!… »از حمیدرضا گفت که در آن لحظات سخت چقدر هوایشان را داشت. حبیب و پای کوتاه شده اش در جنگ.
مریم و دخترش سمانه، تعریف کرد. از خواهرش ،فاطمه، که بزرگ شده خانه ی خودش بود.
حاج جلال حاجی بابایی با اینکه حرف های زیادی داشت، مرور زمان بعضی ها را از یادش برده بود.
کتاب حاج جلال دوسال طول کشید تا به دست شما برسد.
بخشی از کتاب حاج جلال :
فصل اول
گردش کنان رفتم سر چشمه. با خودم فکر کردم چطور در چهارده سالگی و در حالی که به کلاس چهارم می روم، قرار است ازدواج کنم. ذهنم درگیر دختری بود که قرار بود بشود همسر آینده ام. آنهم از سر رفاقت و دوستی بین پدرم و یکی از چوبدارها.
در حالی که چیزی جز خشک کردن برگ گیاهان و درختان لای دفترم و کشیدن نقاشی آنها و گاه گاهی کمک به پدرم در آبیاری زمین هایمان نمی دانستم. توی همین فکرها بودم که رسیدم سر چشمه. خم شدم. و چند مشت آب زدم به سر و صورتم. خنک بود. یک مشت دیگر برداشتم و گلویی هم تر کردم.
نسیم ملایمی وزید. مزارع گندم را به آرامی شانه زد. دوباره چند مشت آب زدم به صورتم. تا سرم را بردم بالا، چشمم افتاد به دختری با چارقد سفید و دامن قرمز چین دار که تا زانویش افتاده بود. موهای بافته شده و بلندش از زیر چارقدش معلوم بود. هر چند رو گرفته بود، حدس زدم از بین سه دختر حاج نعمت الله خودش باشد.
تیغ آفتاب برق می زد. دستی به صورتم کشیدم. آب چشم هایم را گرفتم. لبخند زدم. با خودم گفتم : « خدا پدرت را بیامرزه حاج آقا! »
سرش را پایین انداخت. رفت. ایستاده بودم زیر گرمای آفتاب
کتاب حاج جلال همراه با تخفیف ویژه.