گزیده ای از کتاب دختران آفتاب:
در مدتی که فاطمه حرف می زد، من حواسم به سمیه و عاطفه بود. می خواستم همدیگر را گم نکنیم. فاطمه بدون اینکه به کسی یا چیزی توجه کند، حرف می زد.
اولین بار که قهر کردیم، شش سالمون بود. آقاجون، نیمه شب های جمعه می رفت دعای کمیل. یه بار علی از آقا خواست که اون رو هم ببره. پیش از اینکه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش کردم که من رو هم ببره…