همه نوکرها، که حاصل مطالعه و پژوهش در زمینه عاشورا پژوهی است، روایتی با بیان و نگاه امنیتی است که درباره کیفیت فرار و ریزش نیروها و نهایتا چگونه جمع شدن هفتاد و دو تن یار با وفای اباعبدالله الحسین علیه السلام از زبان یکی از یاران ایشان است که بالاخره راوی داستان دستخوش بی وفایی شده و …
هدف از تالیف این اثر، مبارزه با «عافیت طلبی» و «راحت طلبی» سیاسی و جهادی است. چرا که راه برون رفت از شرایط بحران و دشوار، بنا به فرموده رهبر فرزانه انقلاب، حضرت آیت الله العظمی امام خامنهای مقاومت و ایستادگی در برابر انواع تهدیدات و مستکبران جهان و زیاده خواهان عالم است.
در بخشی از کتاب همه نوکرها می خوانیم:
اصلا قرارمان در خاک عربستان نبود. حتی آرایش جنگی یا عملیاتی هم نداشتیم که کسی بخواهد فکر کند قصد عملیات یا جنگ داریم. اما در کمتر از هفت روز پس از ورود کاروان ما به مکه و استقرار در آنجا, بچه های اطلاعات, از طریق مسولان حکومتی آنجا, اخباری مبنی بر زیر نظرداشتن ما به صورت غیرطبیعی دریافت کردند.
این مشکلی نبود که بشود به همین راحتی ها از کنارش رد شد. اما انچه کار را مشکل تر می کرد, این بود که ابتکار عمل دست ما نبود. فقط باید صبر می کردیم تا ببینیم حرکت بعدی آنها چیست.
کنترل جو التهاب در کاروانی که زن و بچه و پیر در کنار نیروهای نظامی و امنیتی هستند و با هم به زیارت خانه خدا رفته اند, کار مشکلی بوده و هست; اما ان جو به خوبی کنترل شد و مردم زیارت کردند.
فقط باید منتظر می ماندیم ببینیم چه می شود. تا روز هفتم ذی الحجه هیچ اتفاق عملیاتی خاصی از طرف مقابل نیفتاد; به جز دو سه پیام محرمانه که نزدیک بود سرنوشت جنبش را عوض کند.
نامه هایی از طرف اشخاصی به فرمانده ما فرستاده شده بود که نمی شد به همین راحتی از کنارش گذشت; دو نامه بود که ذهن من و امثال من را که نیروهای درجه سوم بودیم, مشغول کرده بود و جرئت هم نداشتیم درباره اش بپرسیم.
بخشی از کتاب همه نوکرها
هنوز هم که هنوز است، علت موافقت فرمانده را نمی دانم! نمیدانم چرا پذیرفت که دشمنش با ما تا عراق بیاید و در طول مسیر احساس امنیت کند!
آن مرد حتی از دلاوریها و نقشههایی که برای مبارزه با ما در سر میگفت و کیف میکرد با چه آب و تاب عجیبی هم میگفت! بعد از مدتی که به عراق رسیدیم فرمانده به او گفت: «عراقی ! بفرما! اینم عراق! برو!»
آن مرد هم که تازه فهمیده بود فرمانده کیست. و چه محبتی در حق او کرد. با دهان باز و تعجب فراوان ما را ترک و به طرف اردوگاه خودشان حرکت کرد. به همین سادگی! حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند!
شاید هم من توقع بیجا داشتم. که فکر میکردم هرکس مدتی با مؤمنان و رزمندگان زندگی کند. حتماً از این رو به آن رو و متحول میشود! یکی از بچه ها میگفت دوسه بار خواستم بکشمش. اما هر سری خواستم نقشه م رو عملی کنم، فرمانده سررام سبز میشد. و جلوم رو میگرفت.
«راستی فهمیدی از چه سلاحی حرف میزد؟!»
این کتاب همه نوکرها را به همراه تخفیف ویژه ی آن خریداری کنید.
پیشنهاد کتاب های دیگر: