کتاب داستان های پندآموز ملانصرالدین: از مشهور ترین لطیفه گوها
ملانصرالدین و یا حواجه نصرالدین، از مشهورترین لطیفه گوهاست، که در خلق آثار فکاهی و لطیفه گویی و شیرین کاری، بی نظیر بوده است.
حکایت ها و لطیفه هایی که از او نقل شده است، در بسیاری از کشورهای جهان و به زبان های زنده ی دنیا تعریف می شود و مردم، هنوز هم از شنیدن ماجراها و قصه های زندگی او سرگرم و شادمان می شوند.
این شخصیت، در قرن هشتم یا نهم زندگی می کرد و از مردم شهر قونیه_ترکیه فعلی بود. اکنون در همان شهر مقبره ای است که به نام او شهرت دارند. زیارت کنندگان، بر مزارش او را یاد می کنند و برایش مغفرت می طلبند.
هیچ کس نمی تواند سخن دقیقی از این شخصیت بر زبان آورد، اما هر چه بود و هست، جاودانگی شخصیت ملانصرالدین و شیرینی و جذابیت ماجراها و حکایت هایی است که از او بر سر زبان مردم جاری است.
بخشی از کتاب داستان های پندآموز ملانصرالدین :
لباس نو، غذا بخور
در شهر، شور و غوغایی برپا شده بود. همه جا خبر از آن عروسی می شد. مردم می گفتند: بسیاری از اهل شهر به عروسی دعوت خواهند شد؛ زیرا بازرگان معروف شهر دوست داشت تا مردم بسیاری در پسرش شرکت کنند… ملانصرالدین این حرف ها را می شنید؛ اما شانه هایش را بالا می انداخت و زیر لب می گفت: ای بابا! من که باورم نمی شود.
ولی اتفاقی که او انتظارش را نداشت، پیش آمد و یک روز که خسته و کوفته از سر کار به خانه برمی گشت، مرد غریبه ای را جلوی خانه ایستاده دید. مرد غریبه از طرف بازرگان معروف شهر آمده بود تا ملانصرالدین را به عروسی دعوت کند. عروسی کی بود؟ همان شب.
ملانصرالدین پس از شنیدن خبر دعوتش، به خانه رفت و چند دقیقه ای توی اتاق دراز کشید تا خستگی از بدنش بیرون برود. در همان موقع هم با خودش فکر کرد:بروم یا نروم؟
عاقبت، خیلی زود تصمیم خودش را گرفت و از جا بلند شد. دستی به سرش کشید. راه افتاد. تا زمانی که به خانه ی بازرگان شهر برسد، چند نفر از همسایه های خودش را دید. آن ها هم به عروسی دعوت بودند و…
گردوی مجانی
گرمای تابستان و سر و صدای بچه ها که توی کوچه دنبال هم می دویدند و بازی می کردند، خیلی زیاد شده بود. ملانصرالدین یک طرف صورتش را به بالش چسبانید. کف دستش را روی گوش گذاشت تا شاید بتواند از آن همه هیاهو و داد و فریاد بچه ها امان بیاید و خوابش ببرد. اما بی فایده بود. یکی دو تا از بچه ها انگار چند حنجره دارند؛ فریاد که می کشیدند، ملا از جاش می پرید. پدر و مادرهایی که در خانه هایشان استراحت می کردند و بچه هایشان را به کوچه فرستاده بودند، می توانستند حال و روز او را بفهمند یا نه؟
ملانصرالدین خیلی وقت ها به این موضوع فکر کرده بود. بعد هم تردید داشت که بچه ها را مقصر و خطا کار بداند یا پدر و مادرهایشان را. اما در آن وقت روز و داغی هوا، خیلی کلافه بود و می دانست که حالا وقت این طور فکرها نیست. برای خودش نقشه هایی کشید و از جا بلند شد. در خانه که باز شد، بچه ها لحظه ای دست از بازی کشیدند. ملا با دست به آن ها اشاره می کرد که پیش او بیایند. وقتی همگی دور ملا حلقه زدند، خبر مهمی را از او شنیدند: آهای بچه ها خبر دارید که سر خیابان گردوی مجانی تقسیم می کنند؟ بچه ها با حیرت گفتند: گردوی مجانی؟!
ملا نفسی تازه کرد و گفت: درست شنیدید؟ گردوی مجانی
بچه ها نگاهی به هم انداختند و برای این که از این تقسیم گردو عقب نمانند، شروع به دویدن کردند و در همان حال فریاد می کشیدند: گردوی مجانی!
کوچه در یک لحظه خلوت شد و…
فهرست کتاب داستان های پندآموز ملانصرالدین :
- ملانصرالدین کی بود؟
- گرمابه ای بر سر مناره
- ثروت بادآورده
- ماه چهل روزه
- دعوا سر لحاف ما بود
- لباس نو، غذا بخور
- گردوی مجانی
- معامله های پرسود
- فردا، روز آخر عمر ماست
- هر دو ترسیده اند
- صدقه پنهانی
- فرق آدم با آدم
- باز هم خدا را شکر
- ملانصرالدین و مرد دانشمند
- خواستگار دختر ملانصرالدین
- کباب غاز برای امیر
- دزدی همراه همسر
- اعتراف از قاضی
- مرغ پخته و جوجه هایش
- نان خریدن ملانصرالدین
کتاب داستان های پندآموز ملانصرالدین را به همراه تخفیف ویژه از انتشارات آثار برات خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.