کتاب پیدا و پنهان : رمانی عاشقانه و رمانتیک
این کتاب پیدا و پنهان داستان زنی را روایت میکند، که تن به یک سفر دیرینه و پستی و بلندی داده. تا با مردهایی که در زمان گذشته عاشق آنها بود، بار دیگر دیدار کند. او دل به جاده داده و امید دارد پاسخ سوالهایی را مییابد. سوالهایی دربارهی مردانی که پس از تنها ماندن عاشق آنها شده و میتوانست با آنها ازدواج کند.
او انتظار این را دارد که به این نتیجه از تصمیمات گذشته اش برسد که همه آنها درست بودهاند اما…
خرید کتاب فینلی داناوان کلکش را میکند و…
بخشی از کتاب پیدا و پنهان:
مدیسون آلن در وست ویلیج نیویورک در ساختمان یک آتشنشانی آچری قدیمی چند خیابان آنطرف تر از رودخانه هادسون زندگی میکرد.
ساختمانی که صدسال قدمت داشت. مدی پس از گذراندن بیشتر عمرش در شمالشرقی شهر، به آنجا نقل مکان کرده بود. سه فرزندش را در آپارتمان بزرگ کرده بود؛ آپارتمانی غیرتجملاتی، بدنما و مربوط به قبل از جنگ جهانی دوم. خرید ساختمان آتشنشانی در مرکز شهر، کاری از روی عشق بود و همچنین نمادی از شخصیت مستقلش.
آنرا پانزده سال قبل، وقتی کوچکترین فرزندش میلاگرا برای رفتن به دانشگاه ترکش کرد، خریداری کرد. دو فرزند بزرگترش، دیانا و بن که هنوز در ایام تعطیلی مدارس به او سر میزنند، آن زمان بیست و بیستویک ساله بودند. آنها دو سال بعد به آپارتمانهای خودشان نقل مکان کردند و پس از فارغالتحصیلی دیگر برای زندگی به خانه برنگشتند و…
سن چهل و نه سالگی :
در سن چهل و نه سالگی، دیگر نمیتوانست خودش را با زندگی شهری در نیویورکو به دور از اسبها و کوهها و دشتها وقف دهد. یکبار در نیویورک به دیدنش آمد ولی با تمام علاقهای که به مدی داشت، تا وقت رفتن آرام و قرار نداشت. میگفت احساس میکند هوا به ششهایش نمیرسد. در تکتک ذرات وجودش یک کابوی بود، مثل بعضی از مردهای ملوان که دور از دریا نمیتوانند به حیاتشان ادامه دهند. مدی درکش میکرد اما او هم متقابلا نمیتوانست به خاطر اندی دست از هویتش بردارد.
کارش جز لاینفک شخصیتش بود. مطمئن نبود اگر به گذشته برمیگشت باز همان تصمیم را میگرفت، اما اینطور فکر میکرد. در نهایت، این تصمیمی بود که باهم گرفتند و میدانستند چارهی دیگری ندارند. این کشمکش رابطهشان را مسموم میکرد و مدی به هیچوجه این را نمیخواست. توافق کردند که از هم جدا شوند. دردناکترین تصمیمی بود که مدی تا به آن زمان گرفته بود.
پس از جدایی چندباری باهم صحبت کردند. مدی امیدوار بود بتوانند دوست بمانند، اما هیچکدامشان نمیتوانستند. عشق بسیار پرشوری به هم داشتند و باید تمام ارتباطتشان را قطع میکردند و…
مدی
مدی با لبخندی بر لب گفت: فئرمونت. بزرگ و دلنشینه… ویلیام، واقعا از بودن در کنارت لذت بردم. انگار میخواست او را ببوسد، اما جرأت نمیکرد، با اینکه مدی مشکلی نداشت چون احتمالا دیگر او را نمیدید. زنگ تفریح جالبی بود. ویلیام آدم خوش مشرب، جالب، (ویلیام) باهوش و آرامی بود که حس شوخطبعی خوبی داشت و میتوانست به خودش هم بخندد و با تمام علاقهای که به زندگی در آمریکا داشت، خیلی انگلیسی بود.
به من هم خوش گذشت. زنی به خوش رفتاری تو به راحتی گیر نمیاد. درواقع، شاید هیچ وقت گیر نیاد. من اینجا خیلی احساس تنهایی میکنم. مدی دلیلش را میفهمید. زندگی در آن شرایط آبوهوایی و انزوا افسردهاش کرده بود. با خوشحالی گفت: خب، اگه به نیویورک اومدی، باهام تماس بگیر. پس از گذراندن چهار روز با آدم خوشصحبتی مثل ویلیام روحیه خوبی داشت. شمارهاش در نیویورک، شماره تلفن همراهش و آدرس رایانهاش را به او داده بود. اگر ویلیام میخواست با او تماس بگیرد، به راحتی میتوانست، گرچه مدی چشمش آب نمیخورد. از نظر جغرافیایی، هیچ آیندهای باهم نداشتند و این را به وضوح میدیدند و آنقدر تجربه داشتند که نمیتوانستند خودشان را گول بزنند و…
کتاب پیدا و پنهان را به همراه تخفیف ویژه از انتشارات آثار برات خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.