دختر شینا
سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم…