درباره ی کتاب آنا کارنینا نوشته ی لئو تولستوی :
درباره ی لئو تولستوی :
بخشی از کتاب آنا کارنینا
خانوادههای خوشبخت شبیه همند؛ اما گرفتاریهای یک خانواده بداقبال، خاص خودش است. در خانه آبلونسکی، زن خانه به روابط شوهرش با معلمه سابق فرانسویشان، دوشیزه رولان پی برده بود و اعلام کرده بود که دیگر نمیتواند با این شوهر در یک خانه زندگی کند و حالا سه روز بود که این اتفاق افتاده بود و روی زندگی همه اهل خانه و اطرافیان، اثر گذاشته بود و آنها احساس میکردند که زندگی در زیر یک سقف بیمعنی است.
زن از اتاقش بیرون نمیآمد و شوهر تمام وقتش را بیرون از خانه میگذراند. در سومین روز وقوع این اتفاق، استپان آرکادییوویچ یا همان استپان خوابزده از خواب بیدار شد و خوابش را با خود مرور کرد: «این چه خوابی است که من دیدم. آلابین در دارمشتات شام میداد؛ نه دارمشتات نبود یک جوری آمریکایی بود، دارمشتات در آمریکا بود. خواب خوبی بود.»
و به خواب فکر میکرد و اما یکباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده است. دعوایش با همسرش را به یاد آورد و لبخند از روی لبهایش محو شد. زمزمه کرد: «نه هرگز مرا نخواهد بخشید؛ او نمیتواند مرا ببخشد. بدیاش این است که همهاش تقصیر من بود.»
بدترین دقایق وقتی بود که خوشحال از تئاتر برگشت اما همسرش را در اتاق نشیمن و اتاق مطالعه ندید، در نهایت او را در اتاق خوابش با آن نامه شوم که همه چیز را افشا میکرد یافت.
دالی در ناامیدی تمام، گوشهای نشسته بود و نامه در دستش بود و به او گفت: «این چیست؟»
و او نمیتوانست برای موقعیتی که در آن قرار گرفته بود کاری کند از سوی دیگر نتوانست صورتش را با آن وضعیت که همسرش به گناهش پی برده بود هماهنگ کند؛ لبخندی احمقانه روی لبانش نقش بست که دالی با دیدن این لبخند با عصبانیت تمام از اتاق خارج و از روبروشدن با شوهرش خودداری کرد.
آبلونسکی با ناامیدی از خود پرسیده بود: «باید چهکار کنم؟ چهکاری میتوانم بکنم؟»
و برای سؤالش پاسخی پیدا نمیکرد.
آبلونسکی با خود صادق بود و دیگر نمیتوانست خودش را فریب دهد و راضی به این کند که رفتارش را اصلاح خواهد کرد. او شش سال پیش وقتی که اولین بیوفایی را در حق همسرش مرتکب شده بود خودش را سرزنش کرده بود و حالا دیگر نمیتوانست بهخاطر همان اشتباه خود را مجازات کند؛ زیرا او عاشق زنش نبود زنی که مادر پنج فرزند زنده و دو بچه مرده بود و تنها یکسال با او اختلاف سنی داشت.
او فقط از یک موضوع متأسف بود که چرا نتوانسته بود بهتر از این، رازش را از او مخفی کند؛ شاید اگر تأثیر فاش شدن رازش را روی زنش حدس زده بود، برای مخفیکاری، دقت بیشتری میکرد.
او فکر میکرد زنش، زنی زهوار دررفته است که دیگر جوان یا زیبا نیست، و در هیچ زمینهای چشمگیر یا دلربا نبود و صرفاً یک مادر خوب بود. تا قبل از این اتفاق همهچیز خوب بود. زن با بچههایش خوب و خوشحال بود و امور خانه و بچهها را اداره میکرد و بههرحال ارتباط با آن معلم زن چشم سیاه جذاب که لبخند شیرینی داشت اتفاق افتاده بود.
کتاب آنا کارنینا اثر برجسته ی نویسنده ی بزرگ لئو تولستوی را به همراه تخفیف ویژه ی آن خریداری کنید.