گزیده ای از کتاب سربلند: داشت با کش، ساق پایش را اندازه می گرفت که پاچه های شلوارش را گتر کند. بهش گفتم:«داری به منم بدی؟»
گفت:«اندازه شلوارم رو ببرم، بقیه ش رو میدم به شما.» کش را دور دستش پیچید و گفت:«از شما یه خواهش دارم.» گوشم را گرفتم طرفش که یعنی بفرما.
آهسته گفت:«آقای اکبریان رو به جای من نفرست.» سرتکان دادم که چرا؟ کلی عزوجز کرد که آقای اکبریان توی لشکر نجف اشرف فرمانده گردان است، عیالوار است و مسن.
قرار بود آن دو ماه ماموریتی که در تدمر بودند، ثیک ماه اکبریان در محوره بماند، یک ماه هم جابر.هرچه توی گوشش خواندم که ظل آفتاب در دمای پنجاه درجه می سوزی، وسط آن بیابان حمام نیست، منطقه خیلی ناامن است، به خرجش نرفت…
کتاب کتاب سربلند را از انتشارات برات تهیه کنید.