درباره ی کتاب یک روز به آسمان خواهم رفت :
بخشی از کتاب یک روز به آسمان خواهم رفت:
فیچ با بیمیلی به ردیف دستگاههای پینبال اشاره کرد.
گفت: «یکی از دستگاهها خرابه.»
آقای هیندلی دو دستش را روی میزش گذاشت و بلند شد، مثل رئیسجمهور رِیگان که همیشه انگار آماده بود با شوروی رودررو شود.
گفت: «این اصلاً قابلقبول نیست، مبارزْ تامس.»
آقای هیندلی از آن آدمهایی بود که مادر فیچ بهشان میگفت عجیبوغریب. اما مرد فِرزی بود و تند راه میرفت. چند ثانیه بعد رسید وسط سالن، جلوی بازی سرگُرد ویرانی ایستاد و با چشمهای باریک زل زد به صفحه.
فیچ گفت: «اون نه.» به ستارهٔ درخشان اشاره کرد. «این یکی.»
آقای هیندلی ابروهایش را بالا برد. «ولی تو که استاد سرگرد ویرانی بودی. یکی برای همه، همه برای یکی، مبارزه برای انسانیت و اینجور چیزها.»
بله، درست میگفت. هروقت دنبال فیچ میگشتی، میتوانستی او را در سالن بازیهای پارک دِلِوِر که اسم رسمیاش جادوگر پینبال بود ولی بیشتر محلیها آن را به سالنبازی خیابان مِین میشناختند، پیدا کنی که با دستگاه سرگرد ویرانی بازی میکرد. دوست صمیمیاش، وِرن ریپَس، میگفت سازندگان این بازی از جنگ ستارگان تقلید کردهاند؛ البته سرگرد ویرانی قبل از جنگ ستارگان منتشر شده بود، اما… ورن بود دیگر. ورن آنقدر عاشق جنگ ستارگان بود که فیچ بیدلیل از لوک، هان سولو و بقیهٔ دارودستهشان متنفر شده بود. (البته شاید بهجز وِیْدِر. وِیدر باحال بود.) هرچه ورن بیشتر سرگرد ویرانی را مسخره میکرد، فیچ به آن علاقهمندتر و متعهدتر میشد؛ حالا هم آنقدر درگیر این بود که رکورد بالاترین امتیاز قبلی خودش را بشکند، که سرگرد ویرانی را خواب میدید. سرگرد با آن تصویر باشکوهش که به شیوهٔ گرافیک بُرداریاش۲ ترسیم شده بود در خواب بهش دستور میداد قبل از آنکه همه منفجر شوند خودش را به رِآکتور برساند.
ولی امروز اول ژانویه بود و فیچ در عید سال نو هدفی برای خودش تعیین کرده بود، اینکه یک چیز جدید را امتحان کند. آخرین بار که اینجا بود، خواهر دوقلویش همراهش آمده بود و مسحور دستگاه ستارهٔ درخشان و سفینهٔ فضایی و چراغهایش شده بود. خواهرش دوست نداشت بازی کند، علاقهای به بازیهای کامپیوتری نداشت ولی تلاش کرد فیچ را قانع کند که شانسش را امتحان کند. فیچ پریده بود بهش و گفته بود بیخیالش بشود، ولی بعد عذاب وجدان گرفته بود. برای همین امروز صبح رفته بود سراغ دستگاه پینبال، گرچه دیگر هیچکس پینبال بازی نمیکرد. حالا هم که این اتفاق افتاده بود.
آقای هیندلی راه افتاد سمت ستارهٔ درخشان و با محبت ضربهٔ آرامی بهش زد.
پرسید: «چش شده؟»
فیچ جواب داد: «زبانهٔ سمت راستی شکسته.»
این کتاب را به همراه تخفیف ویژه ی آن خریداری کنید.