درباره ی کتاب :
بادبادک باز اثر خالد حسینی
بادبادک باز داستانی از دسامبر ۲۰۰۱ تا مارس ۲۰۰۱ را برای مخاطب بازگو می کند.
داستان این کتاب با زبانی صمیمی و دوستانه بیان می شود تا مخاطب با آن همزاد پنداری کند.
امیر شخصیت اصلی داستان بادبادک باز از خانواده ای مرفه و پولدار است و از گذشته و خاطرات ۱۲ سالگی اش می گوید.
داستان کتاب بادبادک باز چهره ی غمگین کشور افغانستان را نشان می دهد.
زمانی که زندگی مردم افغانستان به طور کامل در اثر سیاست افغانستان تغییر پیدا کرد.
این داستان زندگی دو دوست به اسم امیر و حسن است که با هم بزرگ شده اند اما تفاوت های زیادی در زندگی دارند.
امیر از خانواده ی آقازاده و پولدار و حسن از خانواده ی رنج کشیده و کم توان به عنوان خدمتکار در خانه ی امیر کار می کند که این داستان اختلاف طبقاتی در افغانستان را به خوبی نشان می دهد.
بخشی از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی :
دسامبر ۲۰۰۱
من کی هستم؟ هر که هستم و به هر جایی که رسیدم، همه و همه به خاطر آن روز سرد ابری زمستان سال ۱۹۷۵ است؛
زمانی که فقط ۱۲ سال داشتم. خوب یادمه، لحظه ای که پشت دیوار گلی قدیمی به کوچه باریک نزدیک آبگیر یخ زده نگاه می کردم.
سال های زیادی از آن روز می گذرد، ولی این یک اشتباه است که قدیم ها در مورد گذشته می گویند که می توانی آن را بسوزانی و فراموش کنی.
چون گذشته از زیر خاک می خزد و خود را دوباره بیرون می کشاند. حال که برمی گردم و به گذشته نگاه می کنم، متوجه این نکته می شوم که نه فقط آن روز، بلکه در این ۲۶ سالی که گذشت، من هر روز به آن کوچه متروک نگریسته ام.
گزیده ای دیگر ( بادبادک باز ) :
مردم می گفتند که پدرم زمانی که در بلوچستان بوده، با یک خرس سیاه، بدون هیچ گونه وسیله ی دفاعی و دست خالی گلاویز شده است.
اگر این داستان را از کسی دیگر شنیده بودم، حتما به حساب یک لاف می گذاشتم.
لاف همان استعداد در گرایش به بزرگ گویی است که متاسفانه در جامعه ی افغان این مصیبت رواج دارد.
مثلا اگر کسی ادعا کند که فرزندش پزشک است، باید نتیجه گرفت که شاید حداکثر پسرش یک بار در امتحان زیست شناسی دبیرستان نمره ی قبولی داشته.
اما در مورد داستان پدرم، هرگز کسی راجع به صحبت آن شک نکرده، اگر هم شکی داشت، برای اثبات درستی آن جای زخم پنجه ی خرس، که به صورت سه خراش موازی بر پشتش وجود داشت، کفایت می کرد.
بارها در ذهنم صحنه ی درگیری پدرم با آن خرس سیاه را مرور کردم؛ حتی خوابش را دیدم. در آن رویاهایم؛ نتوانستم تشخیص بدهم که کدام خرس و کدام پدر است.
رحیم خان ( بادبادک باز ) :
او اولین کسی بود که لقب برازنده ی توفان آقا را برای پدرم انتخاب کرد و این اسم کم کم برای همه جا افتاد.
پدرم یک نیروی طبیعی و یک نمونه ی والای مرد پشتو بود با ریش پر پشتی که همانند اخلاق خودش بی اعتنا به هر قانونی مجعد، خود رو و آشفته بود.
از ظاهر دستانش، به نظر می آمد که می توانست به راحتی یک درخت بید مجنون را از ریشه درآورد.
نگاه های پر جذبه سیاهش، به قول رحیم خان می توانست شیطان را به زانو درآورد تا درخواست عفو کند.
وقتی با آن قد دو متری وارد مجلسی می شد، همه ی سرها به سوی او همچون گل آفتابگردان رو به خورشید، بر می گشت.
وجود بابا را نمی شد نادیده گرفت، حتی زمانی که خواب بود. من گاهی عادت داشتم پنبه در گوش هایم فرو کنم.
و پتو را بر سرم بکشم، و با اینکه اتاق من با اتاق او فاصله داشت، باز صدای خر و پفش، مثل صدای موتور کامیونی که از دیوار عبور می کند، بود.
برای من معماست که مادرم چطوری پیش او می خوابید؟ اگر مادرم را ببینم، این یکی از سوالات اصلی است که از او خواهم پرسید و…
بخش بیست و سوم ( بادبادک باز ) :
فرید آرام وانتش را در راه ماشین روی یک خانه ی بزرگ در وزیراکبر خان، در زیر سایه ی درخت بید، بیدی که از پشت دیوار یکی از خانه های خیابان پانزده، همان خیابان میهمان ها سرک کشیده بود، پارک کرد.
ماشین را خاموش کرد و برای دقیقه ای نشستیم و به صدای تیک تیک موتور که در حال خنک شدن بود گوش سپردیم.
هیچ کدام مان حرفی نزدیم. فرید روی صندلی اش جا به جا شد. با کلیدهایی در سوئیچ ماشین بود، بازی کرد.
بالاخره با صدایی پوزش خواهانه گفت: فکر کنم من باید در ماشین منتظر تو باشم.
سرش پایین بود و به چشمانم نگاه نمی کرد و ادامه داد: از اینجا دیگر مربوط به خودت است.
آرام به بازویش زدم و گفتم: تو خیلی بیشتر از آن مبلغی که به تو پرداخت کرده ام، انجام دادی و انتظار ندارم که اینجا همراه من به داخل بیایی.
اما آرزو می کردم. که تنها نباشم. با اینکه چیزهای بدی در مورد پدرم فهمیده بودم،
اما آرزو می کردم که او الان در کنارم بود. مطمئما بابا با لگد در را باز می کرد و دستور می داد که با رئیس اینجا ملاقات کند و به ریش هر کس که سر راهش بود، بشاشد.
اما خیلی وقت بود که بابا مرده است. همین یک ماه پیش من و ثریا یک دسته گل در کنار سنگ قبرش گذاشتیم. من حالا تنها بودم.
درباره ی نویسنده ( بادبادک باز ) :
نویسنده ی کتاب بادبادک باز ، خالد حسینی (زادهٔ ۴ مارس ۱۹۶۵ در کابل) پزشک پیشین و نویسنده افغان-آمریکایی است. عمده شهرت وی بابت نگارش دو رمان بادبادک باز و هزار خورشید تابان است.
آخرین رمان های او :
- و کوهستان به طنین آمد
- دعای دریا
که ترجمه فارسی آن موجود است . حسینی ساکن ایالات متحده است و آثار خود را به زبان انگلیسی می نویسد.
بادبادک باز اولین آثار خالد حسینی است. دومین اثر نامدار وی ،هزار خورشید تابان است که به عنوان پرفروش ترین کتاب ادبیات داستانی در آمریکای شمالی بوده است.
کتاب بادبادک باز را به همراه تخفیف ویژه از ما خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.