کوچه نقاش ها
گزیده ای از کتاب : بیست و سوم تیر ماه، بار دیگر سوار قطار شدم و به مقر انرژی اتمی رفتم. می خواستم هم توی خط مقدم و منطقه جنگی باشم و هم از حاج احمد خبری بگیرم.
تمام راه درفکر حاجی بودم. هیبتش جلوی چشمم بود و از ذهنم نمی رفت. نمی دانم این چه سیر و حکمتی بود که بر حاج احمد گذشت؟
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. همهی کسانی که دم از رفاقت و شرافت می زدند، سکوت کرده بودند: انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. فاتح خرمشهر و فرمانده بزرگ جنگ را گرفته بودند و همه شان ساکت بودند…
کتاب کوچه نقاش ها