مگر چشم تو دریاست نوشته جواد کلاته عربی روایت مادر شهیدان؛ محمد، عبدالحمید، رضا و نصرالله جنیدی از زندگی و شهادت فرزندان دلبندش است.
درباره ی کتاب مگر چشم تو دریاست:
مادر شهیدان است که در این کتاب مگر چشم تو دریاست زندگی خودش و فزندانش را روایت میکند؛ از زمان کودکی و نوجوانی و جوانیاش، از مریضی سخت و لاعلاجش و شفایی که گرفته بود تا رسیدن به افتخار مادری چهار شهید و استواریاش در راه جهاد و شهادت.
شهیدان جنیدی در خانواده ای مجاهد و روحانی متولد می شوند. پدر شهدا پس از سال ها تحصیل و تدریس در حوزه علمیه قم در سال ۱۳۵۴ به زادگاهش شهرستان پیشوا باز می گردد. ایشان پس از انقلاب به پیشنهاد آیت الله محمدی گیلانی و با حکم امام خمینی به امامت جمعه شهرستان رودسر منصوب می شود و بعد از رحلت امام هم با حکم مقام معظم رهبری تا پایان عمرش در سال ۱۳۷۷ در این سنگر مقدس خدمت می کند.
نصرالله، نخستین شهید خانواده جنیدی در سال ۱۳۵۹ در جبهه آبادان به شهادت می رسد. نصرالله جنیدی عضو ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران بود. رضا، کوچک ترین پسر خانواده، از بسیج رودسر به جبهه غرب اعزام می شود و در همان اعزام اول به شهادت می رسد. ضد انقلاب با آگاهی از اینکه او فرزند امام جمعه است، بر سر تبادل پیکر او از نیروهای ایرانی طلب پول می کند، اما با مخالفت پدر و مادر شهید روبه رو می شود. محمد، سومین شهید و پسر ارشد خانواده، به عنوان بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در عملیات خیبر در حالی به شهادت می رسد که برادرش عبدالحمید، ناظر شهادتش است و نمی تواند پیکر برادرش را به عقب برگرداند. در نهایت، عبدالحمید هم پس از سال ها تحمل جراحت های جنگ، در سال ۱۳۷۹ به جمع برادران شهیدش می پیوندد.
قسمتی از کتاب مگر چشم تو دریاست:
همان موقع که ما ساکن رودسر بودیم، یکبار ما درخواست داده بودیم که به دیدن خانمِ آقا برویم. چند وقتِ بعد خبر دادند که ایشان ما را دعوت کرده برویم منزلشان. من و سوسن رفتیم. یک خانم دکتری هم آنجا نشسته بودند. تقریباً نیم ساعت نشستیم. بعد که خواستیم بیاییم، خانمِ آقا گفتند «حالا که تا اینجا اومدید، میخواید برید آقا رو هم ببینید؟» خیلی خوشحال شدم، باورم نمیشد. گفتم «از خدامه خانمجان!» ایشان یک شخصی را صدا زدند و گفتند: «حاجخانم رو راهنمایی کنید برند خدمت آقا. من چادر سفید سَرَمه، نمیتونم بیام بیرون.» رفتیم دیدیم آقا پشت میز کوچکی روی زمین نشستهاند و در حال انجام کارهایشان هستند. یک جعبهی کوچکی هم جلویشان بود که یادم نیست سوهان بود یا شیرینی. ما سلام و احوالپرسی کردیم و آمدیم بیرون.
شاید یکی دوسال بعدش هم ما برای بار دوم رفتیم دیدن خانمِ آقا. این دفعه دستهجمعی رفتیم. از پیشوا حرکت کردیم که با حاجآقا و پاسدارها برویم رودسر. قرار شد حاجآقا و محافظها و دامادم، محمد و نوههایم توی ماشین بنشینند تا ما سریع برویم و برگردیم.
خواندن این کتاب به علاقهمندان به خواندن سرگذشتنامههای شهدا و ادبیات پایداری پیشنهاد می شود.
کتاب مگر چشم تو دریاست را به همراه تخفیف ویژه ی آن خریداری کنید.