درباره ی کتاب ابوطاها :
در کتاب ابوطاها، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، زندگینامه و خاطرات مدافع حرم شهید مجید صانعی موفق را میخوانید.
درباره شهید مجید صانعی موفق
مجید صانعی موفق، در ۲۸ خرداد ماه ۱۳۵۸ در خانوادهای مذهبی در شهر همدان متولد شد. او فرزند سوم خانواده بود. مقطع ابتدایی را در مدرسه شهدا و راهنمایی را در مدرسه قباد و متوسطه را در مدارس بهمنیان و شریعتی گذراند. دیپلم خود را در رشته ریاضی فیزیک دریافت کرد. یک سال بعد از دیپلم، وارد دانشگاه شد و تحصیلات خود را در رشته کامپیوتر ادامه داد.
بعد از مدتی درس را رها کرد و به خدمت سربازی رفت. سربازی را در نیرو هوایی تهران سپری کرد. در سال ۱۳۸۵ ازدواج کرد و در فروردین ماه سال ۹۱ صاحب فرزندی به نام طاها شد.
او زجمله افراد مخلصی بود که تمام زندگی خود را وقف اسلام و انقلاب و تربیت سرباز برای ولایت و حضرت صاحب زمان (عج) کرده بود.
مجید رییس کمیته بازرسی هیات ورزشهای رزمی استان و بنیانگذار ونماینده رسمی سبک نینجوتسو در استان همدان بود که عاقبت در تاریخ ۲۷مهر ماه سال۹۴ در دفاع از حرم آل الله در سوریه به درجه عظیم شهادت نائل گردید.
خواندن کتاب ابوطاها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به سرگذشتنامههای شهدا را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
بخشی از کتاب ابوطاها :
مجید از کودکی بسیار صبور و ساکت بود. همیشه با نگاه به صورتش آرامش می گرفتم . هیچ وقت بدون وضو ذکر صلوات به او شیر ندادم. زمان پیش دبستانی مجید ، شهر زیر بمب باران بود. گاهی مدارس تعطیل می شد . خودم در منزل به او آموزش می دادم. از همان دوران کودکی بسیار با غیرت بود ، همیشه مراقب خواهر و برادرانش بود. چون پدرش مشغول کار بیرون بود، مجید با اون سن کم خودش را مرد خانه می دانست. حس کمک به دیگران از همان ایام در وجودش بود. برای دوستانش از خانه غذا می برد و اغلب پول تو جیبی هایش را با بقیه دوستانش تقسیم می کرد…
****
ایام محرم بود. شور و شوق بچهها در این ایام بینظیر میشه. هر کس دوست داره به نحوی ارادتش رو به اربابش نشون بده. اون موقع مجید هفت و یا هشت سال بیشتر نداشت. یه روز تو خونه گذاشتمش و رفتم بازار. تا من برگشتم دیدم مجید دامن سیاه من رو برداشته و با قیچی تکه تکه کرده و باهاش چند تا پرچم مشکی درست کرده!
دوستانش رو هم دعوت کرده بود منزل ما و به هر کدام از دوستانش یه دونه از این پرچمها داده بود.
صحنه خیلی جالبی بود. بچههای کوچک و معصوم دور حیاط میچرخیدند و سینه میزدند. تا من رسیدم به من گفت مامان جان هیئت اومده خونه ما، زود برو ناهار درست کن! مهمون داریم.
بعد از کلی سینه زنی و هیئت داری خسته و گرسنه اومدند ناهار خوردند. چندین مرتبه این برنامه تکرار شد و من با شور و اشتیاق برای عزاداران با اخلاص امام حسین (ع) غذا درست میکردم.
در تمام عمرم بیریاترین هیئتی که دیده بودم همین هیئت بود که از دورنش مجید و امثال مجیدها رشد پیدا کردند…