افسانه قاجار اثر حمزه سردادور
درباره ی کتاب
داستان کتاب افسانه قاجار ( دیگر کتاب های تاریخی … ) در دوره ی قاجار و حکومت محمدشاه و ناصرالدین شاه اتفاق می افتد.
شخصیت اصلی کتاب افسانه ی قاجار ، دختری به نام افسانه است که از مهدعلیا، زن محمدشاه متولد می شود.
اما با توطئه ی دایی اش با پسری سیدزاده از رعیت جابه جا می شود تا پسر، ولیعهد شاه شود و دختر،به دنبال حق خود و مهم تر از آن، واقعیت اصل و نسب خود باشد.
افسانه بسیار زیبا و با کمالات بود و در سراسر ماجرای پرفراز و نشیب خود، خدمتگزاران مخلصی او را همراهی می کنند.عشقی پر عطش نیز در سینه ی او در حال تپیدن بود.
مضمون کتاب افسانه قاجار:
افسانه ی قاجار رمانی تاریخی و اندکی چاشنی اجتماعی نیز دارد.
این رمان در تلاش است نمایی کلی از زندگی مردمان در آن دوره را به تصویر بکشد.
در کنار همین امر، بی آن که، انتقادی صریح و علنی از مناسبات انجام دهد ، مخاطب را متوجه ظلم های رواج داشته
و نادرست اجتماعی، ستم های مشهود برخاسته از سلطنت قاجار و ناامنی و بی ثباتی مست تر در زیست اجتماعی آن دوران نیز می کند.
درباره ی حمزه سردادور نویسنده ی کتاب افسانه ی قاجار:
حمزه سردادور نویسنده ی کتاب افسانه ی قاجار یکی از پاورقی نویسان پرتلاش موفق ایران بود.
او در سال ۱۲۷۵ در شهر تبریز به دنیا آمد. او در سال ۱۳۴۹ در سن هفتاد و چهار سالگی درگذشت.
شاید از خوش اقبالی او بود که به عنوان یک پاورقی نویس که پنجاه سال در مطبوعات قلم زده بود، پیش از آنکه پاورقی و پاورقی نویسی پا به عرصه ی ظهور در دوره ی او بگذارد درگذشت.
حمزه سردادور در مجله اطلاعات هفتگی می نوشت، اوج شکوفایی کار او از اواسط دهه بیست تا اواخر دهه چهل بود.
او به عنوان پاورقی نویس این مجله پرمخاطبو پر طرفدار، از ارکان موفقیت آن در جذب خواننده محسوب می شد.
این مجله رقیب تهران مصور و پاورقی نویس پرآوازه و بسیار محبوبش حسینقلی مستعان بود.
بخشی از کتاب افسانه قاجار :
رو به روی بانوی جوان، عاقله زنی دو زانو قرار گرفته و قلیان می کشید و هر بار که سر خود را عقب می برد تا دود قلیان را از دهان خارج کند،
تنه چاق و سنگین خود را برای ابراز غم درونی و دلسوزی با خانم به چپ و راست تکان می داد
و آه های پیاپی می کشید و زیر چشمی، با لذت و حسد به منگوله های مروارید متکاها نگاه می کرد.
نام بانوی جوان، ملک جهان، دختر امیر قاسم خان قوانلو و همسر محمد میرزا، فرزند عباس میرزای نایب السلطنه بود.
آن عاقله زن هم دایه مهربان تر از مادرش، خدیجه خانم مرندی نام داشت.
بانوی جوان که بسیار زیبا بود، آن روزها برای پوشاندن ته رنگ زرد صورت و لکه های مخصوص دوران بارداری، قشر ضخیمی از سفیداب معروف تبریزی به رخسار مالیده بود.
از شیار های نازک و بلندی که اشک چشمش روی سفیداب باز کرده بود، می شد فهمید که این بانوی باردار ،
گریه کرده و هنگام گریستن چنان بی اختیار شده که از حفظ آرایش غفلت ورزیده است.
آن دو زن…
آن دو زن مدتی ساکت بودند و حرفی نمی زدند.
سرانجام خدیجه خانم قلیان را پس زد و آهی عمیق تر از آه های پیشین کشید و گفت:
خانم جانم! آخر چرا این قدر غصه می خورید؟ خدا کریم است. شاید از کرامتش پسری به تو عطا کند.
از کجا می دانید که فرزندت حتما دختر خواهد بود؟
داغ دل بانوی جوان از آن دلسوزی و یادآوری بیشتر شد و باز گریه سر داد و در حالی که با دقت و احتیاط اشک های چشمش را با آستین پیراهن پاک می کرد، گفت:
به خدا قسم مدتی است زهر خریده ام تا اگر دوباره بچه ام دختر باشد، خودم و طفلم را تلف کنم تا از دلسوزی دوستان و سرزنش و طعنه دشمنان راحت بشوم. دیگر بیش از این طاقت ندارم.
دانلود رایگان PDF کتاب افسانه قاجار:
کتاب افسانه قاجار را به همراه تخفیف ویژه ی آن خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.