کتاب عامه پسند: یادداشتهای یک کارآگاه خصوصی
کتاب عامه پسند یکی از زیباترین رمان ادبی جهان را چارلز بـوکوفسکی بـه رشتهی تحریر درآورده است.
که همراه با طنز و همچنین تلخیهای روزگار از اتفاقات هیجانانگیز میباشد. که همواره انسان را برای مبارزه و تلاش برای اتفاقات بد و خوب روزگار و پنجه نرم کردن با مصائب آن آماده میسازد.
در کتاب عامه پسند میتوان با انسانهایی آشنا شد. که برای بهتر گذراندن زندگی دست به کارهای عجیب و غریبی میزنند. تا بتوانند روزگار را سپری نمایند. کتاب عامه پسند الهامبخشی از دوگانه بودن انسان هاست که در سویی شرافت و بردباریست. در سوی دیگر پلیدی و شیطان صفتی میباشد. از این رو این کتاب را بـه همگان تـوصیه مینماییم..
خرید کتاب ناطور دشت از انتشارات آثار برات…
بخشی از کتاب عامه پسند:
راستش را بخواهید به قدری افکارم مشوش بود که نفهمیدم چه جوری خودم را به خانهام رساندهام. هر چه خریده بودم برداشتم و داخل خانهام شدم. گریپ فروتها یکی بعد از دیگری از دستم ول شدند. افتادند روی فرش. احساس پوچی و بیهودگی غریبی به من دست داده بود، پیش خودم فکر کردم همهی عوامل با هم دست به یکی کردهاند تا کارهایم مختل شود.
هرچه توی دستهایم بود، روی میز گذاشتم و خودم روی صندلی نشستم و ران مرغی را به طرف دهانم بردم، هنوز یک لقمه بیشتر نخورده بودم که تلفن زنگ زد و عصبی ترم کرد، ران مرغ را روی میز انداختم و سراغ تلفن رفتم و با لحنی خشک و جدی گفتم: بفرمایید. صدایی در گوشیام پیچید که نوید یک سفر مجانی را میداد:
آقای بلان شما برنده شدهاید، برندهی سفر به هاوایی رویایی! محکم گوشی را روی تلفن کوبیدم. چرا که میدانستم بعضی از دوستان یا مزاحمهای تلفنی گاهی با چنین پیامهایی آرامشم را به هم می زنند. دوباره روی صندلی نشستم تا غذای نیم خوردهام را تمام کنم. اما موفق به این کار هم نشدم چرا که کسی چندین بار تقه بر در آپارتمانم کوبید؛ من قبلا گفته بودم از صدای در زدن افراد میفهمیدم چه کس یا کسانی مایل به ملاقات من هستند ولی از فرط خشم نتوانستم تشخیص بدهم چه کسی پشت در آپارتمانم است.
مهمان (کتاب عامه پسند) :
به طرف در رفتم آن را باز کردم، قبل از آن که شخص در زننده را ببینم گفتم: بفرمایید. سپس نگاهم به او افتاد فهمیدم همسایهام است، همسایهای که در واحد ۳۰۲ سکونت دارد و پستچی شیرین عقلی است. او با دیدنم گفت:
«سلام بلان اومدم یه لیوان آب خنک پیشت بخورم.»
از آستانهی در کنار رفتم و گفتم: برو آشپزخونه و هـر قـدر میخواهی برای خودت آب توی لیوان بریز و بخور. بیهیچ اما و اگری وارد خانهام شد و سوت زنان به سوی آشپزخانه رفت و لیوانی از آب یخچال پر کرد و گفت: بلان! اومدم دربارهی یه معاملهی پرسود باهات حرف بزنم… معاملهای که اگه به خوبی انجام بشه هر دوتامون برای یه عمر خوشبخت میشیم.
با سردی گفتم: به حرفات طول و تفصیل نده، بگو اون معامله چیه؟ گفت: مایک را که میشناسی؟ دیروز در مسابقه اسب دوانی، بیست هزار دلار شرط بست، ولی از بخت بدش در دور آخر مسابقه بیشتر از یک متر از حریفش عقب افتاد، حالا روی اسبش پانزده هزار دلار شرط بندی میشه فکر میکنم اگه ما توی این شرط بندی شرکت کنیم حتماً و…
یک روز:
روز بعد یکی از مسخرهترین روزهای زندگیام بود. تقریباً نه ده ساعت وقت داشتم تا دیداری با دژا تازه کنم. قضیهی گنجشک قرمز مغزم را مشغول کرده بود. نمیتوانستم برنامههای درستی برای وقت گذرانی تدارک ببینم. تصمیم گرفتم به کافهای آرام و خلوت بروم. با نوشیدن دو سه بطری آب معدنی و دود کردن دو سه تا سیگار. حداقل نصف روزم را هدر بدهم. در حوالی خانهام کافهای نبود که در آن دردسری برای صاحبان یا گارسون هایش ایجاد نکرده باشم؛ به همین خاطر با اتومبیلم گشتی در شهر زدم. رو به روی کافهی بلینکی توقف کردم.
تا به نوعی اوقاتم را بگذرانم، مثلاً با پیدا کردن یک هم صحبت یا نوشیدن دو سه بطری سودای سرد و لیمو و خوردن سیب زمینی سرخ شده و پاستا با پنیر هلندی.
وارد کافه شدم، دختر گارسونی به نزدم آمد که لبخندی مصنوعی به لب داشت و لباس ورزشی صورتیرنگی پوشیده بود که اصلاً به او نمیبرازید، از این ها بدتر صدای تیز و گوش خراشش بود، او از من پرسید: شما چی میل دارین؟ گفتم دو بطری سودا با لیمو، البته با یک لیوان یخ! سؤال :کرد چرا سوداها را یکییکی میل نمیکنین؟ و بی معطلی براین گفتهاش افزود: اگه سوداها را یکی یکی براتون بیارم، هر دو خنک میمونن.
گفتم: من برای این کارم هیچ توضیحی به شما بدهکار نیستم! و…
کتاب عامه پسند را به همراه تخفیف ویژه از انتشارات آثار برات خریداری کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.